موقع صلوات اول، سوالهایی که توی دستم بود را ریختم روی میز مقابلش.
موقع صلوات دوم گفتم: «میخوام نویسنده بشم». از او سوال نکرده بودم. فقط گفته بودم میخواهم نویسنده بشوم.
موقع صلوات سوم گفت: برای نویسنده شدن درس بخون.
سپس بلندگو را از ناظم گرفت برای پاسخ به سوالهایی که دستهبندی کرده بود.
از فروردین به بعد کمکم نتایج مسابقات منطقه در رشتههای قرائت قرآن، اطلاعات عمومی، تئاتر، کاردستی، حفظ حدیث، سرود و تواشیح، رقابتهای ورزشی و مشاعره را سر صف اعلام کردند.
خیلی لذت دارد شنیدن اسم خودت از بلندگوی مدرسه برای تشویق. لذتی که قسمتم نشد. ثلث سوم رسید، امتحانات نهایی را هم دادیم و خبری نیامد از نتیجه مسابقه قصه نویسی در منطقه یک آموزش و پرورش تهران.
1- در انباری، چمدانی بود از کتاب. آثاری منتشر در آغاز انقلاب با مهر انتشارات الزهرا. کتابهایی برای سرکوب غرایز. داستانوارههایی در مذمت دختربازیِ پسران، پسربازیِ دختران و استمناء. نثر پاورقی مجلات قبل از انقلاب را داشت، زیرا حکومت جدید هنوز زبان رسمی خودش برای ارشاد جنسی جوانان را نساخته بود. کتابهای انتشارات الزهرا، فیلم منهای 16 بودند. فقط در پایان فیلم تاکید میشد اینرا نشان دادیم تا بدانید چقدر بد است. من دانشآموز سوم دبستان، دسترسی دارم به چمدان. برای سن من مناسب نیست اما مخفیانه میخوانم. آشنایی غیرقانونیام با صنعت توصیف، اغراق و تصویر سازی با کلمه. اینکه همواره باید راهی باشد برای تاثیر روی تپش قلب مخاطب.