کیلا: پادشاه کوه طلایی - یک کتاب داستانی از کیلا
کیلا برای تحریک عشق به مطالعه ، کتاب های سرگرم کننده داستان ارائه می دهد. کتاب های داستان Kila به کودکان کمک می کند تا با خواندن و یادگیری با تعداد زیادی افسانه و افسانه لذت ببرند.
یک بازرگان خاص بود که دو فرزند پسر و دختر داشت. تاجر ثروتمند شده بود اما اکنون به جز یک مزرعه در خارج از شهر چیزی برای او باقی نمانده بود.
یک روز ، هنگامی که او در مزرعه خود قدم می زد ، با مرد سیاه پوستی روبرو شد که ناگهان در کنارش ایستاده بود و داستان خود را برای او تعریف کرد.
کوتوله گفت: "اگر قول بدهی که وقتی دوباره به خانه برگردی اولین چیزی را که روی پایت می مالد به من بدهی و بعد از دوازده سال آن را به اینجا بیاوری ، هرچقدر که بخواهی پول خواهی داشت."
بازرگان فکر کرد: "جز سگ من چه چیزی می تواند باشد؟" بنابراین او گفت ، "بله" ، و به مرد سیاه قول مکتوب و مهر و موم شده ای داد ، و به خانه خود رفت.
وقتی به خانه رسید ، پسر کوچکش از دیدن او چنان خوشحال شد که پاهایش را گرفت. پدر شوکه شد ، زیرا قول خود را به یاد آورد.
وقتی به بالای انبار رفت ، دید که یک انبوه پول دروغ می گوید. سپس او دوباره خوشحال شد ، خریدهایی انجام داد و تاجر بزرگتری نسبت به قبل شد.
هرچه سال دوازدهم نزدیکتر شود ، بازرگان مضطربتر می شود. یک روز پسرش پرسید چه چیزی او را آزار می دهد؟
پس از شنیدن داستان پدرش ، پسر گفت: "آه ، پدر ، آسان باش. مرد سیاه قدرت بر من قدرت ندارد." پسر خودش توسط کشیش برکت داده شده بود.
وقت آن فرا رسید ، پدر و پسر با هم به مزرعه رفتند و پسر دایره ای درست کرد و خود را با پدرش درون آن قرار داد. سپس کوتوله سیاه آمد و آنچه را که می خواست ادعا کرد.
آنها مدت طولانی صحبت کردند اما سرانجام توافق کردند که پسر متعلق به کسی نیست. او را باید در یک قایق کوچک نشسته و در مقابل آب رها کرد.
قایق به آرامی دور شناور شد و در کنار ساحلی ناشناخته متوقف شد. هنگامی که فرود آمد ، قلعه زیبایی را قبل از خود دید ، و برای رسیدن به آن عزیمت کرد.
وقتی وارد آن شد ، متوجه شد كه آن را جادو كرده اند. وقتی به آخرین اتاق رسید ، مار را دید. مار دوشیزه ای افسون شده بود که از دیدن او خوشحال شد.
او گفت ، "دوازده مرد سیاه پوست می آیند و می پرسند اینجا چه می کنی. آنها شما را خواهند زد ، اما صحبت نکنید و بگذارید همه چیز بگذرد. ساعت دوازده باید بروند. بعد از سه روز ، من آزاد خواهم شد. "
و همه چیز درست همانطور که او گفت اتفاق افتاد. در شب سوم مار دوباره به یک شاهزاده خانم زیبا تبدیل شد. او خود را به آغوش او انداخت و او را بوسید ، و شادی و نشاط در تمام قلعه وجود داشت.
پس از این ، ازدواج آنها جشن گرفته شد ، و او پادشاه کوه طلایی بود.
هشت سال از آن زمان گذشته بود که پادشاه او را از پدرش خاندان کرد. قلبش متأثر شد و آرزو داشت كه به دیدار او برود.
ملکه انگشتری به او داد که می توانست بلافاصله او را به هر کجا که باشد منتقل کند.
هنگامی که نزد پدر آمد ، خود را به او شناساند. آنها مدت زیادی گریه می کردند و یکدیگر را در آغوش می گرفتند.
پادشاه پدر و خواهرش را به قصر آورد و آنها پس از آن با خوشبختی زندگی کردند.
امیدواریم از این کتاب لذت ببرید. در صورت بروز هرگونه مشکلی ، لطفاً با ما در support@kilafun.com تماس بگیرید
با تشکر!
تاریخ بهروزرسانی
۲۲ آبان ۱۳۹۹