مادر صدایم زد: داوود
معلم ندا در داد: داوود
و من جواب دادم: حاضر
غربیها صدا زدند: آسیایی، جهانسومی
لبخندی زدند: رو به رشد
ایرانیها فریاد زدند: آهای افغانی
افغانها خطابم کردند: تاجیک
گفتم: من داوودم
غربیها گفتند: انتحاری، واپسگرا
ایرانیها گفتند: اتباع، بیفرهنگ
افغانها گفتند: جاسوس
فریاد زدم من از انتحاری نفرت دارم
غربیها گفتند: بنلادن را میشناسی!
گفتم: همسایه من همفرهنگ توأم
ایرانیها گفتند: بیل و کلنگت را دیدهایم!
فریاد زدم: هموطن من جاسوس نیستم
گفتند: ثابت کن!
گفتم: چگونه؟
گفتند: بگو پوهنتون!
وقتی که چشم به دنیا گشودم پدرم در سیاهچالهای دولت کمونیستی به جرم آزاد اندیشی زنده بگور شد . تلخ ترین دوران زندگی ام را در مهاجرت در کشور ایران گذراندم . اکنون خوشحالم که در کشورم نفس می کشم . مدیر مسوول یک نشریه محلی هستم . مجموعه شعری بنام چرا باران نمی بارد از من به چاپ رسیده است .
افغانستان و تمام مردمانش را دوست دارم و از تعصب در هر نوعش بیزارم .
آرزوی بزرگ من این است که کودکان افغانستان آبادانی و رفاه کشورم را با تمام وجود تجربه کنند و دیو فقر و بیماری و جنگ از دیار ستم کشیده ام رخت بربندد.